سلام به همتون عزیزان.امیدوارم همیشه شاد و لبتون خندون باشه.محمد هستم نویسنده ی این وبلاگ.امیدوارم از مطالب و موضوعات خوشتون بیاد و استفاده ببرین.ازتون خواهشمندم که انتقادات و پیشنهادات خود را جهت بهتر شدن وبلاگ بازگو کنید.با تشکر از بازدید شما.ممنون
یه معتاد ۲ تا سیگار تو دهنش گرفته بود داشت میکشید ازش پرسیدن چرا ۲ تا سیگار میکشی؟ میگه یکی واسه خودم یکی هم از طرف دوستم که زندونه بعد از یه مدتی میبینن همون معتاد یه دونه سیگار میکشه بهش میگن حتما دوستت از زندان آزاد شده میگه نه خودم ترک کردم!
خداهم که باشی، بازهم یک عده ازتو ناراضی هستند
اما از بچه های مردم همه راضی اند !
—–
اگه زنها دنیا رو میگردوندن
هیچ جنگی وجود نداشت !
فقط چندتا کشور باهم قهر بودن و حرف نمیزدن !!!
—–
بعد از زلزله حیف نون لباساشو برای کمک می فرسته پاکستان
دختر: سلام. خواهش می کنم ؟ asl plz
پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟
دختر: تهران/نازنین/۲۲
پسر: اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه.
دختر: مرسی!شما مجردین؟
............
:: موضوعات مرتبط:
موضوعات متفرقه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1317
قیافه بعضی از دخترا بعد از حموم طوری میشه که به خورشید میشه مستقیم نگاه کرد ولی به اونا نه !
———-
این آقایون محترم همچین میگن دخترای امروزی آشپزی بلد نیستن ، خونه داری بلد نیستن !
یکی ندونه انگار خودشون مثل مردای قدیم میرن از صبح کار میکنن تا بوق سگ !! بابا شما ها رو که باید با بیل ساعت ۱۲ از زیر پتو بیرون آورد !!
———-
حوا که باشی مردها هوا برشان می دارد که آدمند !!
همه پسرا فکر می کنن بزرگترین آرزوی یه دختر پیدا کردن یه پسر رویایی هستش اما نمی دونن بزرگترین آرزوی یه دختر غذا خوردن بدون چاق شدنه !!...................
روز اولی که رفتم موسسه، میان تمام بچه ها، چشمم افتاد به یکی که خیلی شبیه خواهرزادهام بود. مثل اون موهای لختی داشت که مدل مصری کوتاه شده بود و پوست سفید و لب و دماغ کوچولویی که اون رو بیشتر شبیه خواهرزادم میکرد. چشمهاش چشمهایی بود که دنبال یه دریا محبت میگشت. در کل چهره ای داشت که از تو ذهنم نمیره.
خجالتی نبود، اومد پیشم نشست و بهم گفت خاله باهام بازی میکنی!؟. خندم گرفت. بهش گفتم اسمت چیه!؟ گفت: مریم. گفتم: مریم جون چند سالته !؟. دست کوچیکش رو گرفت جلوی صورتم بعد با انگشتاش گفت 4 سال. بغلش کردم و پیش خودم نشوندمش و تا موقع رفتن با مریم و بقیه بچهها کلی بازی کردیم.
یک هفته از ماجرای آشنایی من با موسسه گذشته بود. دوباره رفتم پیش بچهها. اما هرچی چشم گردوندم مریم بین بچه ها نبود. رفتم پیش مربی بچهها و پرسیدم، مریم کجاست!؟ گفت: سرما خورده بردنش دکتر. همین جا بود که در مورد زندگی مریم ازش پرسیدم و چیزیهایی شنیدم که حالم رو بدجور دگرگون کرد. به حدی که تا یه هفته دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت................
:: موضوعات مرتبط:
موضوعات متفرقه , ,
:: بازدید از این مطلب : 716